معنی گلی به شکل خوشهای
حل جدول
لغت نامه دهخدا
گلی. [گ ِ] (ص نسبی) گل آلود. گلناک. آلوده به گل. منسوب به گل و خاکی. || سفالی و ساخته شده از گل. (ناظم الاطباء).
- امثال:
عمر گلی است، سخت بداخم. عظیم ترش رو.
گلی برای کسی آب گرفتن، در تداول عامه، مقدمات زیان یا آسیب برای کسی فراهم ساختن. برای او مایه گرفتن.
گلی. [گ ُ] (ص نسبی) رنگ سرخ. به گونه ٔ گل. (آنندراج). به رنگ گل. || (اِ) نام قسمی یاقوت که آنرا وردی نیز نامند. (مؤلف). || از نامهای دختران.
گلی. [گ ِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جوانرود بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج که در 42000گزی جنوب خاوری پاوه و 7000گزی باختر قلعه جوانرود واقع شده و دارای 49 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گلی. [گ ُ] (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل که در 22هزارگزی خاور اردبیل و 3هزارگزی راه شوسه ٔ اردبیل به آستارا واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 888 تن است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گلی. [گ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان کلخوران بخش مرکزی شهرستان اردبیل که در 9هزارگزی باختر اردبیل و 4هزارگزی راه شوسه ٔ اردبیل به تبریز واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 545 تن است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گلی. [گ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 8هزارگزی جنوب باختری قره آغاج و 33هزارگزی جنوب خاوری راه شوسه ٔ مراغه به میانه واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 330 تن است. آب آنجا از چشمه سارها تأمین میشود. محصول آن غلات، نخود، بزرک و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گلی. [گ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان گسبایر بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد که در 23هزارگزی شمال باختری بجنورد و 3هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ عمومی بجنورد به اینچه واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 346 تن است. آب آنجا از قنات تأمین می شود. محصول آن غلات، بنشن، چغندر و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است که در تابستان اتومبیل می توان به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شکل
شکل. [ش َ ک َ / ش َ ک ْ] (اِخ) ابن حمید عیسی. صحابی است و پسرش وشیتربن شکل محدث و اسماء بنت شکل صحابیه و در همه به سکون کاف نیز روایت شده است. (منتهی الارب).
شکل. [ش َ ک َ] (اِخ) نام پدر بطنی از تازیان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
گویش مازندرانی
قطعه قطعه کردن چوب های کفلت، قطعه قطعه تکه تکه
عربی به فارسی
شکل , ریخت , ترکیب , تصویر , وجه , روش , طریقه , برگه , ورقه , فرم , تشکیل دادن , ساختن , بشکل دراوردن , قالب کردن , پروردن , شکل گرفتن , سرشتن , فراگرفتن , چرده , رنگ , ظاهر , نما , صورت , هیلت , منظر , شکل دادن
فارسی به عربی
تشکیل، رتبه، رقم، شکل، صوره، مظهر، وسام
معادل ابجد
1339